جدول جو
جدول جو

معنی پالی ند - جستجوی لغت در جدول جو

پالی ند
(نُ)
نام منظومه ای در نعت مریم علیها سلام بقرون وسطی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پای وند
تصویر پای وند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای بند
تصویر پای بند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیدن
تصویر پالیدن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن
ذوب کردن
ریختن
از میان برداشتن
صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن
تراوش کردن
ذوب شدن
ریخته شدن
از میان رفتن، پالودن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
که در خور پالیدن است
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پاوند. پای بند. پایگذار، پیک پیاده که در هر منزل بداشتندی تا پیک مانده نامه به آسوده دادی و نامه زودتر بجای مقصود رسیدی. رجوع به اسکدار شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
شعبه ای از طایفۀ عالی انور هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ مَ دَ)
کاوش کردن. جستجو کردن. تفحص کردن. جستن، دیدن. (جهانگیری) ، صافی کردن. تصفیه کردن: پالیدن زر را، خالص کردن آن از خبث. (زمخشری) ، زهیدن. تراویدن:
چو دید آن برو چهرۀ دلپذیر
ز پستان مادر بپالید شیر.
فردوسی.
همی پالید خون از حلقۀ تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب نار پالائی بپرویزن.
شهاب مؤید نسفی (از المعجم).
، تمام شدن. به آخر رسیدن. برسیدن:
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
بجشن آمد آن کس که بود او بشهر
خنک آن که بردارد از جشن بهر.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1781).
دگر روز چون بردمید آفتاب
ببالید کوه و بپالید خواب.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردۀ آبنوس
برآسود گیتی ز آواز کوس
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
برآمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالید رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بنزدیک یاران فریادرس...
فردوسی.
، فروریختن. ریختن ؟ انباشتن ؟:
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه می پالی اندر او گه گاه
وگرنه از چه چنان تافته است و غالیه بار.
فرخی.
، آشفتن و ژولیده شدن موی: روزی درویشی پای برهنه و موی پالیده از در خانقاه درآمد و طهارت کرد و دو رکعت بگذارد. (تذکرهالاولیاء عطار). و هرگز جامۀ او شوخگن نشدی و موی او نپالیدی. (تذکرهالاولیاء در ترجمه ابوعبداﷲ مغربی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح).
، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع:
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411).
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.
ناصرخسرو.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.
سنائی.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است.
سنائی.
زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.
سعدی.
، دام:
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
سعدی.
منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) .
سعدی.
،
{{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی:
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
فردوسی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست.
سعدی.
ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین براو پای بند.
سعدی.
نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.
سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
سعدی.
به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال.
سعدی.
هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری.
اوحدی.
دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
حافظ.
اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی.
حافظ.
، با عیال بسیار:
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.
سعدی.
- پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
لغت نامه دهخدا
ژزف، شاعر غزلسرای ایتالیائی مولد او بوسی زیو بسال 1729م، / 1141 هجری قمری و وفات در 1799م، / 1213 هجری قمری وی اشعاری روان و دل انگیز دارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از پالیدنی
تصویر پالیدنی
در خور پالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پاوند، پیک پیاده که در هر منزل میداشتند تا پیک خسته و مانده نامه باو میداد و بدین طریق نامه زودتر بمقصد میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیدن
تصویر پالیدن
جستجو کردن، تفحص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایوند
تصویر پایوند
((وَ))
پابند، پیک پیاده ای که در هر منزل می ماند تا پیک خسته نامه به او بدهد و بدین طریق نامه زودتر به مقصد می رسید، افسر، به ویژه افسر شهربانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالیدن
تصویر پالیدن
((دَ))
صافی کردن، تصفیه کردن، جستجو کردن چیزی در خاک، فروریختن، به آخر رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایبند
تصویر پایبند
متعهد، ملتزم، مقید
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم گزافه گو، لاف زن، دروغ گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسیر، پای بست، گرفتار، مقید، اساس، بنیاد، بن، بیخ، پی، دلباخته، هواخواه، خلخال، بخو، زنجیر، کند، بند، دوال
متضاد: مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب بند، آب قطع شد
دیکشنری اردو به فارسی